هنگام عصر یک روز پاییز،در حالی که نم نم بارون و نسیم دریا زیبایی طبیعت را دوچندان کرده بود و شاپرک هاغرق در شادی بودند، عزیزی در کنار دریا ، روی آن شنهای زیبا ، ماسه های لب دریا ،با صدفهای در دست، با لب خندون در کنار آب بنشست.با غروری همچو موجها ، خیره بر آب دریا، مات و مبهوت که چرا آب دریازلال و یه رنگ است؟ موجهایش اینقدر قشنگ است؟ در مقابل رنگین کمان است رنگهایش تزئینی برآسمان است.در تعجب آن دو مانده که تفاوتهاست بین آنها. اما هر دو آرامش بخش دلند و هر دو زیبا. یک دفعه چشمش افتاد به عمق دریا دید درآنجا یکی غریبانه نشسته، غمگین تنها با حالی پریشان ، دید گانش اشک ریزان قطره های خون ز اشکش آرام آرام از گونه هایش می ریزد بر آب دریا، دست وپایش نایی ندارند زیبایی های دنیا برایش معنایی ندارند . یکه و تنها توی دلش غمی به اندازه ی دنیاست، غم و اندوه لونه کرده در وجودش، از غصه عشقپاره گشته تار و پودش، یواشکی او گریه می کرد ، به پیشگاه خداوند ازظلم یارش شکوه می کرد، رفت جلوتر تا ببیند او کیه دلش اینجوری شکسته، در ته دریا یکه و تنها نشسته، صدا کرد: ای زار خسته تو کی هستی؟ بگو تا من دردت بدانم ، من انسان دلنوازم ، طبیب نیستم اما میتونم زخم دل را چاره سازم ! تا که چشم اوبه سوی عزیز باز شد، دنیا در آنجا لحظه ای تیره و تار شد.آخه عزیز ما روزی براو یار بود ، مثل آهویی در دام عشقش گرفتار بود، آن دو باهم قول وقرارهایی داشتند ، بذر عشق را در دل همدیگر می کاشتند. غافل از روزگار که آنها را از هم جدا کرد، عزیز را نسبت به عشقش بی اعتنا کرد، خیلی زود عاشقش را با غصه آشنا کرد، ظلمها شد بر دل این عاشق خسته، تا که شد چشمش به روی دنیای عشق بسته. عجب رسمی دارد این زمونه، آدمی انگشت حیرت بر دهان والا می مونه، او که با جور و جفایش داغی بر دل عشقش میذارد،حال بر زخمای دیگری مرحم می مالد !!!!!!